احمدرضا احمدی

۱۴۰۲/۳/۲۰ - 1319/2/30

احمدرضا احمدی
در ساعت دوازده روز سی‌ام اردیبهشت‌ماه ۱۳۱۹ هجری خورشیدی احمدرضا در خانواده‌ای کرمانی چشم به جهان می‌گشاید. پدر این خانواده کارمند وزارت دارایی بود. نیای پدری احمدرضا ثقةالسلام کرمانی و نیای مادری او آقا شیخ محمود کرمانی نام داشت. این نورسیده، پنجمین و آخرین فرزند خانواده بود و هنوز کسی نمی‌دانست که در آینده از اهالی شعر و ادب خواهد شد. احمدرضا سال اول دبستان را در مدرسۀ کاویانی زادگاه خود می‌گذراند، اما دست روزگار بیش از این مجال ماندن در آن شهر را به او نمی‌دهد. پدر دچار پارگی شبکیۀ چشم می‌شود و ناگزیر برای درمان راه تهران را پیش می‌گیرد. این گونه است که خانوادۀ احمدی به تهران می‌کوچند و برای همیشه ساکن این شهر می‌شوند. او بعدها از آن دوران چنین یاد می‌کند: «هفت‌سالگی از کرمان آمدم بیرون. از کرمان که آمدیم تهران، بی‌پناه شدیم. واسۀ خودمان آنجا آدمی بودیم. خونۀ ما توی کرمان شش‌هزار متر بود. هنوز خوشبختانه خرابش نکرده‌اند. از اونجا آمدیم اینجا، افتادیم توی این شهر غریب. خونۀ افتضاح! محلۀ افتضاح! پناهگاهمان خانۀ داییم بود؛ آدمی عجیب که هم مذهبی بود و هم کمونیست! عاشق ملک‌‌الشعرای بهار بود، ولی با نیما یوشیج رفیق بود. وقتی نیما فهمید دایی‌ام مذهبی‌ست، شعرهایی را که برای حضرت علی (ع) سروده بود، برایش خواند. پناهگاه دیگرمان خانۀ خاله‌ام بود، یعنی مادر عبدالرحیم احمدی، مترجم و نویسنده. او روی من خیلی اثر گذاشت!» کوچک‌ترین فرزند خانوادۀ احمدی، دوران ابتدایی را در دو دبستان ادب و صفوی تهران به پایان می‌رساند. تهران در این روزگار حال و هوای غریبی دارد؛ هنگامه‌ای که ماجرای تیراندازی به محمدرضا پهلوی را می‌توان از رویدادهای مهیج آن به شمار آورد: «روزهای خیلی وحشتناکی بود، سرما، غربت، غریبی. ۱۳۲۷ - همان سالی که شاه تیر خورد، مدرسه‌ای که من در تهران می‌رفتم، پشت مسجد سپهسالار به اسم ادب بود. در آن زمان، هر روز در جلوی مجلس تظاهرات و بزن بکوب بود. جلوی چشم ما ملت را می‌گرفتند و می‌بردند. تنها زیبایی‌اش این بود که کنار مدرسه ما کلاس سنتور ابراهیم سلمکی بود. ظهرها که از مدرسه مرخص می‌شدیم، می‌ایستادیم و از صدای ساز لذت می‌بردیم.» بیماری چشم پدر درمان‌پذیر نیست، اما خاک تهران پاگیر است: «هنوز پدرم زنده بود. آدمی، تنها و غمگین که یکی از چشم‌هایش را به دلیل بیماری از دست داده بود. صبح‌های زود می‌رفت اداره‌اش که ادارۀ دخانیات بود، میدان قزوین و عصر برمی‌گشت. مادرم با پنج تا بچه با حقوق کارمندی باید سر می‌کرد.» اگر روزها و عمر را باخته باشم، هنوز این فنجان چای رو به ‌روی من گرم است و این چراغ قدیمی یادگار اجدادم رو به ‌روی من روشن است. احمدرضا دورۀ دبیرستان را نیز در یکی از مدارس معروف شهر به نام دارالفنون می‌گذراند. در این هنگام است که با کسانی همدل و همراه می‌شود که بعدها در جرگۀ هنرمندان و ادیبان این دیار جای می‌گیرند. دوستی او با مسعود کیمیایی، اسفندیار منفردزاده، پرویز دوایی و فرامرز غریبیان در همین دبیرستان پا می‌گیرد و ادامه می‌یابد. احمد غلامی در گفت و گویی با او که در روزنامۀ شرق به چاپ رسیده، در این باره می‌نویسد: «در نوشته‌هایش خاطراتی هم از مسعود کیمیایی بود. احمدرضا احمدی، مسعود کیمیایی را بسیار دوست دارد و خیلی جالب است در نگاهی کلان، ‌شعرهای احمدرضا احمدی به دنیای فیلم‌های کیارستمی نزدیک‌تر از فیلم‌های کیمیایی‌ست.» برای یک عکس یادگاری، او را در حیاط خانه نشاندند. عکس را گرفتند، ظاهر کردند، اما او هرگز از جایش برنخاست. پیراهنی به رنگ پرتقالی بر تن داشت که در عکس سیاه شده بود. احمدرضا در سال ۱۳۴۵ دبیرستان را به پایان می‌رساند و به خدمت سربازی می‌رود. در دوران سربازی، به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان به تدریس می‌پردازد، اما تجربۀ آموزگاری با طبع سختگیر او جور درنمی‌آید و دیگر این کار را دنبال نمی‌کند. در سال ۱۳۴۵ با گروهی از دوستان خود، انجمنی ادبی را با نام «طرفه» به راه می‌اندازد. از همراهان او در این کار می‌توان بهرام بیضایی، جعفر کوش‌آبادی، محمدعلی سپانلو، اکبر رادی و اسماعیل نوری‌علا را نام برد. این گروه تا مدتی با انتشار مجله و چاپ شماری از کتاب‌های ادبی با موضوع شعر و داستان به فعالیت خود ادامه می‌دهد. نخستین دفتر شعر احمدی که در سال ۱۳۴۰ چاپ می‌شود، «طرح» نام دارد. این مجموعه که با سرمایۀ مسعود کیمیایی انتشار یافته، در جامعۀ سرایندگان و منتقدان دهۀ چهل مطرح می‌شود و نظر آن‌ها را به سوی سراینده جلب می‌کند. همچنین این نخستین کار، پایۀ آشنایی او را با فروغ فرخ‌زاد استوار می‌سازد: «کتاب «طرح» را دادم فروغ، خیلی جدی ورق زد و گفت: «می‌خوانمش!» از آن به بعد تلفن می‌زدم و ارتباطم را حفظ کردم.» شاعر نوپرداز پس از پایان دورۀ خدمت خود، در بخش تبلیغات گروه صنعتی بهشهر استخدام می‌شود. سپس با انتشارات روزن به همکاری می‌پردازد و سردبیری مجلۀ روزن را بر عهده می‌گیرد. در سال ۱۳۴۹ برای گذراندن دوره‌ای در رشتۀ پویانمایی (انیمیشن) کودکان به آمریکا می‌رود. مهرماه ۱۳۴۹ احمدی جوان در کانون پرورش فکری کودکانو نوجوانان استخدام می‌شود و تا هنگام بازنشستگی در سال ۱۳۷۳ همان جا به فعالیت می‌پردازد. او در آغاز به عنوان مدیر تولید موسیقی در ارتباط با تولید صفحه و نوارهای موسیقی فعالیت می‌کند و تا سال ۱۳۵۸ در این جایگاه باقی می‌ماند. در این هنگام به سامان‌دهی کارهای برجسته‌ای مانند تدوین ردیف موسیقی ایرانی، آوازهای محمدرضا شجریان و نیز ضبط سروده‌های سرایندگانی نام‌آور مانند نیما یوشیج، احمد شاملو، فروغ فرخ‌زاد، نصرت رحمانی و یدالله رؤیایی و شاعران مشهور دیگر می‌پردازد که شماری از آن‌ها با صدای خود این هنرمندان است. مجموعۀ «صدای شاعر» که شعر معاصر و شعر کلاسیک فارسی را معرفی می‌کند، مجموعۀ زندگی و آثار موسیقی‌دانان ایران و جهان، مجموعۀ آوازهای فولکلور ایران، مجموعهٔ کل ردیف موسیقی ایران، مجموعهٔ بازسازی تصنیف‌های کلاسیک موسیقی ایران و مجموعهٔ قصه برای کودکان، حاصل تلاش‌ این دورۀ پربار از زندگی و کار احمدی‌ست. او سپس مسؤولیت ویراستاری را در همین کانون را بر عهده می‌گیرد و تا زمان بازنشستگی به این کار مشغول می‌شود. شعرخوانی در آلبوم موسیقی «دور تا نزدیک» ساختۀ هوشنگ کامکار، دکلمۀ سروده‌های خودش در آلبوم‌هایی به نام «صدای شاعر» در انجمن شاعران ایران، شعرخوانی در آلبوم «ابیات تنهایی» ساختۀ فریبرز لاچینی و آواز محمد نوری، دکلمۀ اشعار نیما یوشیج، دکلمۀ اشعار سهراب سپهری در آلبومی به نام «گلستانه»، خواندن سروده‌های قیصر امین‌پور در آلبومی به نام «فاصله» و خواندن اشعار حافظ در آلبومی به نام «شرح شوق» با همکاری ژاله علو، نمونه‌هایی از فعالیت‌های تأثیرگذار احمدی در این دوره است. در آغاز بنیان‌ کانون پرورش فکری، فیروز شیروانلو و سیروس طاهباز برای پایه گذاشتن کتاب‌های کودک، نوشتن کتاب‌هایی را به نویسندگان و سرایندگان باتجربه و جوان سفارش می‌دادند. در سال ۱۳۴۹ احمدی «من حرفی دارم که فقط شما بچه‌ها باور می‌کنید» را بنا به این سفارش نوشت. از کارهای دیگر او در زمینۀ شعر و قصه برای کودکان می‌توان این آثار را نام برد: «در یک شب مهتابی که شب چهاردهم ماه بود»، «کبوتر سفید کنار آینه»، «باز هم نوشتم صبح، صبح شد»، «بهار بود»، «شب روز اول و صبح روز هفتم»، «پسرک تنها روی برف»، «برف هفت گل بنفشه را پوشاند»، «نوشتم باران، باران بارید»، «نشانی»، «روزی که مه بی‌پایان بود»، «رنگین‌کمانی که همیشه رخ نمی‌داد»، «در باغچه عروس و داماد روییده بود»، «اسب و سیب و بهار»، «شب یلدا قصۀ بلندترین شب سال»، «خواب یک سیب، سیب یک خواب»، «در بهار خرگوش سفیدم را یافتم»، «حوض کوچک، قایق کوچک»، «خرگوش سفیدم همیشه سفید بود»، «در بهار پرنده را صدا کردیم، جواب داد»، «روزهای آخر پاییز بود»، «عکاس در حیاط خانهٔ ما منتظر بود»، «تو دیگر از این بوته هزار گل سرخ داری»، «هفت روز هفته دارم»، «هفت کمان هفت‌رنگ» و‌ «من حرفی دارم که فقط شما بچه‌ها باور می‌کنید». این هنرمند ادب‌دوست در سال ۱۳۶۱ ازدواج می‌کند و ثمرۀ این پیوند، دختری با نام ماهور است. احمد غلامی در گفت و گوی با او، شاعر را در حال و هوای پدرانه این گونه به تصویر می‌کشد: «یادم است زمانی که دخترم به دنیا آمده بود و از بیماری آسم رنج می‌برد، آن قدر در بارۀ این بیماری اطلاعات داد و آن قدر دکتر معرفی کرد که گیج شده بودم. هر وقت خودم را با او مقایسه می‌کنم، فوری به این نتیجه می‌رسم که من پدر نفرت‌انگیزی هستم. این شعری‌ست از پدری که نگران آسودگی و رفاه فرزندش است؛ شعری برای ماهور! درد می‌خواست و توانست ما را محاصره کند که کرد ما چگونه این اتاق‌های شکسته در زمهریر را گرم می‌کردیم، کسی به یاد ندارد حتی کسی به یاد ندارد که چگونه درختان بادام شکوفه دادند ما فقط می‌توانستیم فرق فقر و حیثیت ما که در چهار فصل به باد می‌رفت را بدانیم گاهی عابری دلزده شب درِ این خانه را می‌کوفت تکه نانی و روزنامه‌ای بیات را پشت در می‌گذاشت و در سرما غیب می‌شد.» احمدرضا احمدی بیش از هجده دفتر شعر دارد و بیش‌تر از پانزده کتاب برای بچه‌ها نوشته است. از این رو می‌شود او را شاعر آدم‌های بزرگ و قصه‌پرداز کودکان دانست. در سال ۱۳۸۵ احمدی به عنوان شاعر برگزیده در پنجمین دورۀ جایزۀ شعر بیژن جلالی انتخاب می‌شود. همچنین در سال ۱۳۸۸ جایزۀ هانس کریستین آندرسن، برای فعالیت‌های درخشان در زمینۀ ادبیات کودک به او تعلق می‌گیرد. احمدرضا احمدی هنگام نامزدی برای دریافت این جایزه چنین می‌گوید: «اگر جایزۀ هانس کریستین آندرسن به من تعلق گیرد، افتخاری برای ملتم است و با دریافت آن، به جوانان خواهم گفت که می‌توانند با کار و کوشش در جامعه ثمربخش باشند، ولی اگر نشد، من همان احمدرضا احمدی هستم که جدی‌ترین مسایل را به شوخی می‌گیرد.» خود او در بارۀ سرودن، حرف‌هایی شنیدنی و شگفت‌آور دارد: «من تا هجده‌سالگی هیچ کاری نکرده بودم. در هجده‌سالگی با فریدون رهنما، فروغ فرخ‌زاد و... آغاز کردم...هیچ وقت دوست نداشتم شاعر باشم. بعضی شب‌ها توی خواب شعر گفته‌ام، اما خوشبختانه صبح آن را فراموش کرده‌ام. شاعر، یعنی احساس رنج و من دوست ندارم رنج بکشم. رنج فقر، بی‌عدالتی، تنهایی و عشق!» دیگر نمی‌خواهم در فرودگاه از پله‌ها بالا رفتن مرا نظاره کنی و من در هواپیما تا مقصد دو تا چشم گریان تو را با خود حمل کنم ... در فرودگاه، جهان را تقسیم کردیم: سیب‌های سبز برای تو، آسمان تهی از ابر برای من. در سال ۱۳۷۸ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مراسمی برای بزرگداشت این اهل ادب برگزار و تندیس «مداد پرنده» را به او تقدیم می‌کند. همچنین چند ناشر خصوصی و مؤسسۀ فعال در گسترۀ ادبیات کودک و نوجوان، با فرستادن هدایا و لوح‌هایی ضمن گرامی‌داشت این شاعر و نویسنده، ابتکار کانون را می‌ستایند و مورد تأیید قرار می‌دهند. احمدی در این مراسم، احساس سپاس‌گزاری خود را این گونه وصف می‌کند: «یکی از محاسن پیری این است که افراد خیلی خوشحال نمی‌شوند و از شنیدن چیزی تعجب نمی‌کنند. من جوایز متعددی را از هموطنان خود گرفته‌ام و آرزو دارم اگر این جایزه را به من دادند، حسن‌های وجود‌ی‌ام از بین نروند، چون معتقدم انسان موجودی‌ست که می‌تواند دچار نخوت شود.». هوشنگ مرادی کرمانی، نویسندۀ کودکان در تقدیر از این شاعر خوش‌ذوق می‌گوید: «احمدرضا بچۀ کرمان است. او بعد از خواجوی کرمانی، مشهورترین شاعر کرمانی‌ست. اگر خودش شعرهای خودش را بخواند، آدم خوشش می‌‌آید. خودش هم از کسی کینه به دل نمی‌گیرد. احمدرضا پر از خاطره از آدم های جورواجور است.» مصطفی رحمان‌دوست، شاعر کودکان، احمدرضا احمدی را چنین می‌ستاید: «احمدرضا در سال‌هایی، کار برای کودکان را آغاز کرد که کسی برای بچه‌ها اهمیت قایل نبود.» احمدرضا احمدی مطالعاتی دقیق وژرف در شعر کهن و نو دارد که پایۀ سرودن او را استوارتر می‌کند. او مانند شعرهایش راحت و سرراست حرف می‌زند، اما سختگیر و خستگی‌ناپذیر به نظر می‌رسد و این سختی و آسانی را به زیبایی در اشعار خود درونی کرده است: «کلام من هر چه بود؛ طلا بود، مس بود، متعلق به خودم بود. در هر کتاب، راه ناهمواری را طی کردم. در هر کتاب چون کتاب نخستینم با هراس آغاز کردم. راهی که در ظلمات بود. من با قطب‌نمای خودم حرکت کردم. من از کسی تقلید نکردم. به گمانم حتی از خودم هم تقلید نکردم. نقادان و خصمان شعر من در این حسرت ماندند که من در جاده‌ای قدم گذارم که قبل از من، دیگران آن را طی کرده باشند. نقادان و خصمان من نمی‌دانند شعری که خمیرمایه‌اش رنج و مصیبت آدمی‌ست، تقلید نمی‌پذیرد؛ حتی اگر در زمهریر تنهایی، شاعر جان ببازد.» شهری گفت آری! کبوتری خسته به کنار برج کهنۀ شهر رسید و گفت: نه! مجموعه‌های شعر احمدرضا احمدی نشانه‌هایی گویا از زندگی سرشار و پویای سراینده هستند: «روزنامۀ شیشه‌ای» (۱۳۴۷) «وقت خوب مصایب» (۱۳۵۰) «من فقط سفیدی اسب را گریستم» (۱۳۵۰) «ما روی زمین هستیم» (۱۳۵۲) «نثرهای یومیه» (۱۳۵۹) «هزار پله به دریا مانده است» (۱۳۶۴) «قافیه در باد گم می‌شود» (۱۳۶۹) «لکه‌ای از عمر بر دیوار بود» (۱۳۷۲) «ویرانه‌های دل را به باد می‌سپارم» (۱۳۷۳) «از نگاه تو زیر آسمان لاجوردی» (۱۳۷۶) «عاشقی بود که صبحگاه دیر به مسافرخانه آمده بود» (۱۳۷۸) «یک منظومۀ دیریاب در برف و باران یافت شد» (۱۳۸۱) «عزیز من» (۱۳۸۳) «ساعت ۱۰ صبح بود» (۱۳۸۵) «چای در غروب جمعه روی میز سرد می‌شود» (۱۳۸۶) «روزی برای تو خواهم گفت» (۱۳۸۷) «همۀ شعرهای من» (۱۳۸۸) «بهاریه» (۱۳۸۸) «هزار اقاقیا در چشمان تو هیچ بود» (۱۳۸۹) «پسرکی به نام احمدرضا احمدی گم شده است» (۱۳۸۹) «مژدگانی به یابندۀ احمدرضا احمدی» (۱۳۸۹) «احمدرضا احمدی از ایوان خانۀشان فرار کرد» (۱۳۸۹) مجموعۀ هفت‌جلدی «دفترهای سالخوردگی» (۱۳۸۹) سراینده از رویکرد مردم به سروده‌هایش و آن که این بختیاری به آسانی ممکن نشد، سخن می‌گوید: «در شصت و پنج یا هفتاد سالگی بودم که شعرم شکفت و مخاطب پیدا کرد. قبل از انقلاب، فروغ فرخ‌زاد فقط جسارت داشت شعرهایم را قبول کند. من برای نجات بشریت شعر نمی‌گویم؛ برای رضای خودم شعر می‌گویم.» از دستان من نیاموختی که من برای خوشبختی تو چه قدر ناتوانم من خواستم با ابیات پراکندۀ شعر تو را خوشبخت کنم احمدی سنگینی بار تعهد را می‌شناسد، برای شناخت جوانان ارزش قایل است وخود را وامدار مخاطبانش می‌داند: «سالی که از سه کتابم در خانۀ هنرمندان رونمایی شد، وقتی رفتم بالا، تمام جمعیت جوان‌ها بودند. با خودم گفتم، کار من سخت شد؛ من دیگه مخاطب دارم! آپولینز شعری داره که می‌گه: «ای دست‌هایی که پشت من دعا می‌کنید، من نمی‌توانم به شما خیانت کنم.»» من انتظار نداشتم، با این برف محض رو به رو شوم. من انتظار نداشتم، با این عشق محض رو به رو شوم. این مرغان خفته در لعاب کاشی‌ها به ما اعلام می‌کنند این عشق محض در آن برف محض آب می‌شود اگر بدانید که من چگونه تاک را سوختم در روز آدینه دیدم حتی فرصت نبود آن عشق محض را انکار کنم از بس در عمر، جاسیگاری‌های سوخته دیدم که صاحبان آنها مرده بودند از بس در عمر، روز ویران دیدم که محتاج شهادت کسی نبود گاهی دیده بودم عمر یک شعلۀ کبریت از عمر یاران من بیش‌تر بود گاهی دیده بودم کسی در باران به دنبال نشانی خانه‌ای بود پس از آن که من نشانی را گفتم ناگهان آتش گرفت و خاکستر شد من در عمرم کسانی را تسلی دادم که سرانجام، این خیابان به پایان می‌رسد و آن کسان مرا تسلی دادند که در انتهای این خیابان، یک سبد انگور در انتظار من است این عشق محض را در میان دیوان حافظ به امانت می‌گذارم که بماند تا کی بماند، نمی‌دانم تا چند ساعت، نمی‌دانم.
4644 بازدید