دهم مهر سال ۱۳۴۸ ریههایم پر از اکسیژن شد و با صدای گریههایم تأکید کردم: «من هستم!» پدرم صحاف بود و شاید حرفهٔ او راز آشنایی من و کتاب شد. از همان کودکی به خواندن کتاب به ویژه سرگذشت ائمۀ اطهار علاقهٔ خاصی داشتم و شاید مطالعهٔ این نوع کتابها از بهترین سرگرمیهای دوران کودکیام به حساب میآمد. سالها سپری شد. پس از پایان دورهٔ دبیرستان، خود را بر سر دو راهیای یافتم که باید در آن برای آیندهام تصمیم میگرفتم؛ در دو رشتۀ زبان انگلیسی و پرستاری رتبه آورده بودم، اما گامهای مصمم من در ادامهٔ تحصیل به عنوان کارشناس پرستاری با مخالفتهای پدر رو به رو شد و سرانجام در سال ۱۳۷۲ کارشناس مترجمی زبان انگلیسی شدم. از سال دوم تحصیل تا سه سال پس از آن در آموزشگاه سروش تدریس میکردم. اکنون آرزوهایم پیراهن دیگری به تن کرده بودند و من هم آنها را عاشقانه دوست داشتم. در آن دورهٔ زمانی دارندگان مدرک کارشناسی میتوانستند مجوز نشر کتاب دریافت کنند. به همین دلیل و به سبب تشویقها و ترغیبهای پدرم تصمیم گرفتم با دریافت این مجوز و با تأسیس «انتشارات حمیدا» با او همکاری کنم. یک سال پس از فارغالتحصیلی و برخلاف میل درونیام تدریس را رها کرده و در کنار پدر مشغول به کار شدم. در سال ۱۳۷۷ و پس از سه سال سرانجام تصمیم گرفتم فعالیت اجتماعی مستقل خویش را پیش بگیرم و اکنون با شرکت «توسعۀ تجارت» همکاری میکنم. به تازگی با ترجمۀ دو کتاب با انتشارات «کلک آزادگان» که مسؤولیت آن بر عهدۀ برادرم است، همراه هستم. نخستین اثر «بیداری جان» نام دارد که از قلم پرقدرت و کلام شیوای جبران خلیل جبران بهره میبرد. امیدوارم بتوانم با حمایت خانوادۀ عزیزم در راهی که به تازگی در آن گام برداشتهام، موفق باشم.