بهراد ابراهیمی

1361/7/28

بهراد ابراهیمی
پاییز ۶۱ بود، بیست و هشتمین روز از ماه مهر که شش‌هایم، با نخستین دمی که از هوای تهران گرفتم، پر شد. آن موقع هنوز کربن معلق در هوای تهران، این اندازه گسترش پیدا نکرده بود! سهم بزرگی از کودکی و بازیگوشی‌هایم، در هراس از بمباران و شب‌های خاموشی و زیرزمین‌خوابی‌ها بر باد رفت. جنگ که تمام شد، آموزش اجباری آغاز شد. سال‌ها پشت میز نشینی با درس‌هایی که نمی‌خواندم و نمرات بالایی که می‌گرفتم گذشت اما مهاجرت ناخواسته، من را از محیط دوست‌داشتنی اما نیاموزندهٔ مدرسه جدا کرد. مهاجرت ناکام ماند. بازگشت به ایران، آن زمان برایم مثل رؤیا بود. هر گام از آسفالت‌های کج و کوله و بی‌قوارهٔ تهران را با کف پاهایم می‌بوسیدم. رها شدن از درس و مدرسه برایم مثل رهایی از زندان بود. روی پای دانسته‌ها و خوانده‌ها و خودآموزی‌های خودم ایستادم. عاشق نوشتن بودم و البته که هستم، اما نوشته‌هایم صلاحیت چاپ شدن در جایی را نداشتند. علاقه‌ام به موسیقی غربی، از کودکی، سبب شده بود بدون گذراندن حتی یک ترم کلاس زبان، در حد تافل‌مسلکان آن زمان و آیلتس‌به‌دستان این زمان، از زبان انگلیسی سر در بیاورم! اما دریغ از مجالی برای نوشتن یا ترجمانیدن. گذشت و گذشت. به جهان جواهر پا گذاشتم و به گفتهٔ استادان فن، یکی از خبره‌ترین جواهرسازان دورهٔ خودم شدم. اما تصادفی ناگهانی و آسیب شدید جسمانی، قلم جواهرسازی را از دستم گرفت و مسیر زندگی‌ام را دوباره به سمت قلم نوشتاری راست کرد! دوستی به هنگام با مجید حمیدا، مؤسس انتشارات کلک آزادگان و همکاری با این مجموعهٔ به راستی دوست، سببی شد تا به آن چه همیشه در سر می‌پروراندم، برسم. حضور در دنیای قلم و کاغذ و خواندن و نوشتن.
812 بازدید
هر گام آرامشهر گام آرامشمسیر هوشیاری در زندگی هرروزه1,400,000 ریال