منوچهر آتشی

۱۳۸۴/۸/۲۹ - 1310/7/2

منوچهر آتشی
در دوم مهر‌ماه سال ۱۳۱۰ خورشیدی، کودکی در روستای دهرود از خطۀ دشتستان جنوب دیده به هستی می‌گشاید که تا در این جهان حضور دارد، درخشش خورشید و سادگی و پایداری مردم آن دیار را هنرمندانه می‌سراید. تبار منوچهر آتشی به عشایر زنگنۀ کرمانشاه می‌رسد و به گفتۀ بزرگان خاندان، نام خانوادگی آنها برگرفته از اسم نیایشان «آتش‌خان» است. منوچهر را در سال ۱۳۱۸ به مکتبخانه می‌سپارند تا در آنجا بنا بر آیین دیرینه، سوادآموزی را با قرآن و گلستان آغاز کند. در نیمۀ سال دوم دبستان، در پی جا به جایی خانواده از کنگان به بوشهر می‌رود و تا کلاس چهارم ابتدایی را در مدرسۀ فردوسی این شهر درس می‌خواند. او که از همان آغاز، دانش‌آموزی برجسته و ممتاز است، دو سال پایانی دورۀ ابتدایی را به دبستان گلستان بوشهر می‌رود و همچنان در آنجا خوش می‌درخشد. در این هنگام دلش هوای روستای زادگاه را می‌کند و با همۀ مخالف‌خوانی‌های اطرافیان، چندی با مادر، دو خواهر و یگانه برادر خود به دامان باصفا و بی‌پیرایه و هوای آزاد و پاک آبادی می‌کوچد. این هوای پالوده و دامان نیالوده است که تا فروبستن دیدگان هم دمی شاعر را به حال خود وانمی گذارد و بی‌همتایی ساده‌زیستی را پیوسته و بی‌وقفه در سروده‌هایش فریاد می‌کشد. همین دلی که در گرو بخشندگی و گستردگی طبیعت نیالوده مانده بود، بعدها به دلیل این سرسپردگی گوش به انتقاد دوست و دشمن می‌دهد که او را دربند و گرفتار زنجیرهای زادگاه و به نوعی دچار «نوستالژی روزگار سپری‌شده» می‌بینند. چنان چه بعدها رامین احمدی آثار آتشی را این گونه به نقد می‌کشد: «او با کشف و شهود در طبیعت جنوبی و وحشی به نوعی خشونت غریزی در شعر دست می‌یابد. اما آنچه خشونت شعری آتشی را از عنصر خشونت آشفتۀ غیر منسجم برخی از شاعران قبل و بعد از خودش مانند نصرت رحمانی یا کیومرث منشی‌زاده متمایز می‌کند، به جز حضور «جنوب»، لحن حماسی آن است. شعرهای آتشی در دهه‌های سی، چهل و پنجاه، شعر کویر است و عناصر طبیعی این کویر، حماسه و خشونت را با هم می‌آمیزند. گذشته از آن، عشق و امید و آرزو نیز خود را به این طبیعت جنوبی غرق می‌کند و احساس، تنها در مثلث «خشونت - حماسه - جنوب» چهره نشان می‌دهد. این نگرش نقادانه بر سرایش منوچهر آتشی که تخلص خود را از ساز روستاها وام گرفته و پای سروده‌هایش نام «سرنا» را نشانده، چندان به بیراهه نرفته است. منوچهر نوجوان برای ادامۀ تحصیل به بوشهر بازمی‌گردد و دوران دبیرستان خود را در مدرسۀ سعادت این شهر می‌گذراند. در همین روزهاست که جوانه‌های سرودن از وجود او سرمی‌زند و نخستین سروده‌هایش در قاب سادۀ روزنامۀ دیواری دبیرستان می‌نشیند و در همین روزگار است که مزۀ ارائۀ هنر را در نقش‌های تئاتر مدرسه می‌چشد. اندکی بعد، بی‌مانندترین مزه را نیز از سخاوت بی‌کران هستی می‌مزد و عشق، سرزده و بی‌پروا در رگ‌هایش جاری می‌شود و از سروده‌هایش می‌چکد. آتشی در شرحی خودنوشت از زندگی‌اش در بارۀ شرارۀ آتشبار عشق می‌گوید که با عاشق شدن در چاهکوه، نخستین شعرهایش را سروده و این که آن دختر نیز نظر لطفی به او داشته است. می‌گوید که رد پای این عشق نخستین هیچگاه از سرایش او رخت برنبسته؛ چرا که با ازدواج یار با مردی دیگر، عشق جوانی ناکام می‌ماند و تا همیشه احساس شاعر را سرشار می‌کند. پردۀ این سوز عاشقی هنگامی تکمیل می‌شود که دلدار پس از چندی به علت بیماری سرطان، دیده از جهان برمی‌گیرد. چنین است که عاشق نامراد، روشنای عشق را تا زنده است، در سروده‌هایش زنده و تابناک نگه می‌دارد: این جگر عاشق به خنجری دریده شده که شفای آب و مسیحای باد را انکار کرده از پیش؟ خاموش نمی‌شود این لهیب عریان تا قصیده‌ای به ردیف گل سرخ طنین نیفکند به تالار زمهریر. از شعر «تا قصیده‌ای»، دیوان «چه تلخ است این سیب» آتشی جوان پس از پایان دورۀ دبیرستان مدتی در بوشهر و حومۀ آن به آموزگاری می‌پردازد. در همین سال‌ها سروده‌هایش برای نخستین بار در مجلۀ فردوسی چاپ می‌شود و زمینۀ اعتبار شاعری را در جامعه برای او فراهم می‌کند. در سال ۱۳۳۹ به دانشسرای عالی تهران می‌رود و در کنار تحصیل، در دبیرستان‌های قزوین به دبیری مشغول می‌شود. سرانجام به عنوان کارشناس زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه را به پایان می‌رساند. در همین دوران، نخستین مجموعۀ شعر او به نام «آهنگ دیگر» چاپ می‌شود و طی چند سال، منوچهر آتشی در جایگاه شاعران مطرح قرار می‌گیرد. او تا زمان بازنشستگی از کار معلمی که به آن عشق می‌ورزد، دست برنمی‌دارد. پس از بازنشستگی، هنگامی که دیگر شاعری نام‌آشنا و شهره است، مسؤولیت‌های گوناگون ادبی و فرهنگی را بر عهده می‌گیرد. از این گونه کارهای آتشی می‌توان همکاری با صدا و سیما، مسؤولیت بخش شعر مجلۀ تماشا، مشاور ادبی نشریات و انتشارات مختلف و فعالیت در نشریۀ کارنامه را نام برد. منوچهر آتشی در همه جا در مقام شاعر، منتقد، مترجم و روزنامه‌نگار از تکاپوی ادبی بازنمی‌ماند. از کارهای ترجمۀ او می‌توان به آثار «فانتامارا»، «جزیرۀ دلفین‌های آبی‌رنگ»، «مهاجران» و «دلاله» اشاره کرد. اکنون که ده‌ها مجموعۀ شعر و آثار ترجمه از آتشی به چاپ رسیده و در جایگاه سراینده‌ای بنام نشسته است، برخلاف بسیاری دیگر از همسالان خود همواره رشتۀ پیوند را با دوستداران و استعدادهای جوان در گسترۀ سرایندگی حفظ می‌کند. بالاتر از این، باید گفت که او مشتاق این گفت و شنود با جوان‌ترهاست و بی‌دریغ، دانسته‌های خود را به دانشجویان و حتی سرایندگان نوپا پیشکش می‌کند و به سخنی دیگر، با این شیوه تا پایان عمر خود همچنان آموزگار باقی می‌ماند. این بی‌وقفه آموختن، شایستۀ جانی‌ست که خود پیوسته می‌آموزد: «با این سنم، هیچ کتابی نیست که در حوزۀ فعالیتم ناخوانده مانده باشد. اگر کسانی به شعر علاقمند هستند و حس می‌کنند که قریحۀ شعری دارند، به سراغ شعر بروند؛ وگرنه به دنبال شعر رفتن کاری عبث و بی‌هوده است.» طبق نوشتۀ خود او، دو بار ازدواج می‌کند که هیچ یک از این پیوندها دوامی نمی‌یابد. حاصل نخستین ازدواج، یک پسر و یک دختر است که پسر به علت بیماری چشم از جهان فرومی‌بندد و در سوگ خود بر جان پراحساس پدر آتش می‌زند. همسر شاعر، راهی دیار دیگر می‌شود و دل پردرد آتشی به ترک دیار رضا نمی‌هد. ثمر ازدواج دوم شاعر نیز یک دختر است. آتشی طی سه دهه، یعنی چهل، پنجاه و شصت به سبک نیمایی شعر می‌سراید، اما در دو دهۀ پایانی عمر این قالب وفادارانه را می‌شکند و به شعر سپید رو می‌آورد. اشعار دهه‌های سی، چهل و پنجاه شاعر به روشنی نشان از رویکرد او به مسایل اجتماعی روز دارد که روح حساسش از آنها برکنار نمانده است. در غزل «ای دریغا عمر ما» شاعر قالب‌شکنی خود را چنین می‌سراید: همچو نیلوفر مپیچ ای دل به شاخ نسترن رهنشین چون لاله شو فصل هماغوشی گذشت در غزل هم «آتشی» نقش مجزا می‌زند گرچه عمر ما همه در شیوۀ «یوشی» گذشت سپانلو در کند و کاوی بر شعر آتشی می‌گوید: «آتشی صاحب یک رمانتیسم مردانه است، اما در بارۀ طبیعت و زمان، ذوق رمانتیک دارد و در مسایلی چون عشق جسمانی، ذوقی ندارد. آتشی در نتیجۀ شهرنشینی، کفارۀ نامنصفانه‌ای پرداخته و حتی روستاییگری سابق خود را در تغزل از دست داده است. او به دلیل پیوند عوامل بومی با روح فرهنگ ملی، به دلیل لیاقت و استعداد در فرماسیون و مخصوصاً وصال مضامین، شاعری‌ست خدمت‌گزار و پاسدار فرهنگ و وجدان ملی.» خود شاعر شوقش را به روستا و گذشتۀ ناب جامعه‌ای که در آن می‌زید، این گونه وصف می‌کند: «شعر گلگون‌سوار من، شورش من است علیه وضعیت دروغی جامعۀ روزگاری که تندیس، نماد سیاسی - اجتماعی آن است. ممکن است انتقاد این باشد که شورش علیه تندیس، گذشته را مراد می‌کند؛ نه آینده را. می‌گویم که در ظاهر بله! چون تا آن لحظه زیبایی گذشته قطعیت دارد و ما یک زیبا را کشته‌ایم و نعشش را زیر پای تندیس دن‌کیشوتی گذاشته‌ایم. زیبایی آینده باید در استمرار زیبایی گذشته به وجود آید. حرف من این است که ما گذشتۀ خود را ادامه نداده‌ایم و امروزِ ما یا «آن روزِ ما» بر اساس گذشتۀ ما پی‌ریزی نشده است. ما خود را منقطع کرده‌ایم و سپس خانه‌ای در باد بنا نهاده‌ایم. من علیه این انقطاع غلط همیشه شوریده‌ام، یعنی به ندای طبیعت خودم جواب داده‌ام.» در خیابان بودیم در پیاده‌رو زیر رگباری تشویش‌انگیز که به جای گندم چتر می‌رویاند و به جای گُل، گِل و از این رویش بی‌حاصل آسمان وسوسه می‌شد که ببارد و آدمی وسوسه می‌شد که نکارد. از شعر «سخنی، فتوایی»، دیوان «دیدار در فلق» این تعبیر، همان است که حافظ موسوی در واکاوی هنر شاعر به آن می‌رسد: «چهرۀ آتشی، چهرۀ یاغی و سرکشی بود که از کوهستان آمده بود و پلشتی و ناپاکی زندگی را تاب نمی‌آورد. آتشی در «آهنگ دیگر» بر معیارهای مسلط اخلاقی، سیاسی و اجتماعی شورید. کلاغ‌های بدآواز و جغدها، مطرودان و فرودستان را به شعر خود فراخواند و چندی پس از آن «اسب سفید وحشی» را در خیابان‌های شعر فارسی به حرکت درآورد.» ای نخل‌‌های سوخته در ریگزاران حسرت میندوزید از دشنام هر باد زیرا اگر در شعر حافظ گل نکردید شعر من، این ویرانه پرچین شما باد! ای جغدها ای زاغ‌ها غمگین مباشید زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ وآوازتان شوم است در شعر خدایان من قصه‌پرداز نفس‌های سیاهم فرخنده می‌دانم سرود تلختان را من آمدم تا بگذرم، آری چنین باد! سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق مسعود سعدم «تنگ‌میدان» و زمینگیر انعام من کُند است و زنجیر است و شلاق از شعر «آهنگ دیگر»، دیوان «آهنگ دیگر» برخلاف آیین رایج روزگار، جنوبی همواره دمنده در سرنای دشت‌های داغ، طعم خوش قدر دیدن و سپاس شنیدن را چند روز پیش از به سررسیدن عمر می‌چشد. اندکی پیش از آن که در بیست و نهم آبان‌ماه ۱۳۸۴ خورشیدی، در یکی از بیمارستان‌های تهران از جهان خاکی رخت بربندد، از او به عنوان چهرۀ ماندگار ادبیات در مراسم چهره‌های ماندگار قدردانی می‌شود. چندروزی پس از آن مراسم، قلب پرمهر، عاشق و دردمند منوچهر آتشی در سن هفتاد و چهار سالگی از تپش بازمی‌ایستد و سرنای روستایی جنوب، خاموشی می‌گیرد تا آیندگان نوایش را از تو در توی سروده‌ها و نوشته‌هایش بشنوند. پیکر این شیفتۀ سرزمین آفتاب را در بوشهر به خاک سپردند. از مجموعۀ سروده‌های منوچهر آتشی این عناوین به چاپ رسیده است: آهنگ دیگر (۱۳۳۹) آواز دیگر (۱۳۴۷) دیدار در فلق (۱۳۴۸) بر انتهای آغاز گزینۀ اشعار (۱۳۶۵) وصف گل سوری (۱۳۷۰) گندم و گیلاس (۱۳۷۰) چه تلخ است این سیب.
8235 بازدید